فشار روی کادر درمان
سلام نام خداست
امروز که می نویسم به روزهای پایانی سال نزدیک می شویم و من در مرکز مهارت بالینی مشغول آماده کردن گزارش سالانه هستم وقفه تقریبا چند ماهه ای در نوشتنم افتاد چرا که واقعا نوشتن هم دل و دماغ می خواهد ... اما اتفاقات خیلی مهمی در این چند ماه افتاده که اوضاع و شرایط را تغییر داد ...
مترون بیمارستان عوض شد آن هم یک شبه و دستوری او فقط ده ماه مترون بود ... ناراحت شدم تا حدودی چرا که او کسی بود که سالها منتظر این پست با برکت بود ! اما نمی دانم شاید تند روی ها در برخورد با پرسنل پرستاری و شاید زیادی به نفع سیستم عمل کردن باعث این شد که یک سال نشده پست و صندلی از او گرفته شود ... یک زمانی خیلی از دستش ناراحت بودم هم او باعث شد که من راه سختی را طی کنم و آخر از مرکز مهارت بالینی سر دربیاورم ...
البته هر بار همکاری را می دیدم از او ناراحت بود او مدیری بود کاملا سیستمیک ... همه جا قانونی و به نفع سیستم عمل کرد اما آخر هم سیستم او را پایین کشید و این داستان تلخیست خیلی تلخ ...
این داستان تلخ پرستاری است که کسی از بین خودشان به جنگ با منافع آنان بپردازد .... همکارم که بیست سال در بخش های اورژانس و داخلی و آی سیو ( از پرکارترین بخش های بیمارستان ) کار کرده بود و شبکاری داده بود و تازگی به بخش روان رفته بود البته آنجا هم شبکاری می داد را به آی سیو برد و گفت تو کارت خوبه نباید در بخش روان باشی و همکارم که خسته بود دیگر توان نداشت و نفرین می کرد
همکار دیگرم که به خاطر مشکلات جسمی در بخش اکو و حکم مسیولیت فیکس شیفت صبح داشت را بدون هیچ حقی وادار کرد روزهای تعطیل شیفت بدهد در حالی که در حکم او فقط صبح روزهای غیر تعطیل آن هم به خاطر شرایط جسمی ذکر شده بود ...
تمامی همکاران بخش های پر کار که بیشتر از ساعت کاریشان می ماندند که کار را جمع کنند از آنها هیچ اضافه کاری را قبول نکرد و بدین ترتیب هزار ساعت اضافه کار پرستاران مرکز ما را کم کرد و اضافه کار پرستاران سوخت شد ...
خود من داستان غم انگیزی را پشت سر گذاشتم تا در نهایت از کار مورد علاقه ام دور شدم و اینجا مشغول هستم راه پر پیچ و خمی داشتم دیالیز که کار می کردم (حدود نه سال) هر گاه که نیمه شب ها موبایلم زنگ می خورد تا بروم و جان کسی را نجات دهم و دختر کوچکم (از نه ماهگی) گریه می کرد و مجبور بودم او را از خودم جدا کنم و بروم همیشه با خودم فکر می کردم من برای نجات آدمی می روم در حالی که به روح دخترم آسیب می زنم و هیچ حمایتی از مادران نمیشد ... حتی قبول نمی کردند تا مدتی آنکالی نداشته باشم البته انگار حالا کمی اوضاع بهتر شده و به مادران شیرده شبکاری داده نمیشود ...
کرونا که شد هیچ کس نبود از دو بچه پنج و نه ساله ام مراقبت کند مهدکودکها هم بسته بودند ... من باید می رفتم و آنها باید تنها می ماندند شغل پدرشان هم طوری نبود که در خانه باشد ... مراقبت از کودک پنج ساله ام به گردن خواهر بزرگترش افتاد ... باید به بچه نه ساله ام گوشی می دادم و او را در دنیای مجازی تنها می گذاشتم در حالی که هیچ آمادگی هم نداشتیم ... تایم طولانی شیفت های من و اینکه آیا بتوانند غذایشان را بخورند دایم نخواهند پای تلویزیون باشند و از خودشان مراقبت کنند و ...سر کلاس مجازی مشغول بازی نشوند در حالی که کنارشان نیستی ... آنکالی های وقت و بی وقت کرونا برای انجام هموپرفیوژن بیماران بذر اضطراب را در دل من افکند ...
گاهی به خانه می آمدم و صبحانه و ناهار بچه ها را دست نخورده می دیدم یعنی چندین ساعت چیزی نمی خوردند ...
امروز را با تلخی شروع کردم چرا که باز شنیدم یکی دیگر از همکارانم استعفا داد ... و رفت تا در خانه بنشیند ... فشار روی کادر درمان زیاد است و این موضوع غیر قابل انکار است مخصوصا اگر نیروی حمایتی از بیرون وجود نداشته باشد ... مادری پدری خواهر یا برادری که فشار را کم کند ...
در این چند سال اخیر خیلی از همکاران استعفا دادند یا به هر طریقی که بود از درمان خارج شدند ... و هنوز هم می شوند... فرسودگی جسمی به یک طرف فرسودگی روحی عامل همه این کناره گیری هاست ...
گاهی با خودم فکر می کنم آیا دوازده سیزده میلیون (آن هم با سابقه من ) ارزشش را داشت که این همه سختی را تحمل کنی ؟ آیا وقت مفید تمام روزهایت را در خانه اگر صرف ورزش بازی و وقت گذراندن با کودکانت می کردی الان وضعیت بهتری نداشتی ؟
الان در مرکز مهارت بالینی از هفت و نیم صبح تا سه و نیم بعد از ظهر سر کار هستم و بیشتر وقت مفید روزم را اینجا طی می کنم انصافا حجم کارم به شدت پرستاری در بالین بیمار نیست اما ... چون تمام وقت در اختیار اداره هستم ... و دارم فکر می کنم به اینکه صبح ها به جای اینکه پنج و نیم صبح بلند شوم و بدوم تا تندتند ناهار را حاضر کنم و صبحانه بچه ها بدهم و تند تند موهایشان را شانه کنم و برای هر یک از این کارها وقت محدودی داشته باشم ... پنج و نیم صبح بلند شوم اما به تماشای طلوع آفتاب بنشینم ذهنم را آرام کنم و با خیال راحت موهای دخترک را شانه بزنم و راهی مدرسه شان کنم و وقتی رفتند ناهارم را بگذارم تا خوب جا بیفتد و بعد خودم به ورزش بروم و بعد روزانه دستی به سر و گوش خانه بکشم و یک بیزینس برای خودم راه بیندازم که از آن لذت ببرم ... و بعد در خانه به انتظارشان بنشینم تا وقتی آمدند خانه خالی انتظارشان را نکشد و غذایی سرد ...
بعد از درس و مشقشان سوال کنم و ... هزاران چیز دگیر که واقعا برایم آرزو شده ...
و بعد با خودم بگویم درست است از اول اشتباه کردی که پرستار شدی و کارمند اما یک کار درست که انجام دادی استعفا دادنت بود ... از آنجا به بعدش را از خودم راضی باشم ... از آنجا به بعدش زندگی کنم ... و از آنجا به بعدش بدون دویدن بدون اضطراب در مسیر زندگی ام جاری شوم ...
و به این فکر نکنم که اگر نباشم چه کسی می گوید جایت خالیست یا چه کسی می گوید چقدر کارت را خوب انجام می دادی ... یا بگوید هی فلانی پستت خالی ماند ... چون هر ساله تعداد زیادی دانشجوی پرستاری می شوند فقط به خاطر بازار کار خوبش و اینکه نمی دانند چه چیزی انتظارشان را می کشد
دور نیست ... چرا که اتفاقی در من افتاده است که باید این کار را انجام بدهم ...